یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

من حافظه ی تاریخی دارم !


اول باید یه تـــشـــکر از همه والیبالیست های تیم ملی و مربیشون بکنیم که اینجوری دل این همه ایرانی رو شاد کردن .



و امـّــــــــــــــــا :

دیگه قرار نیست بلایی که سر برانکو ایوانکوییچ آوردیم ، سر ولاسکو هم بیاریم ، خیلی ها فراموش کردن که زمانی که برانکو سرمربی تیم فوتبال ایران شد اوضاع تیم چه جوری بود . بدترین خاطره دوران فوتبالیم یا بهتر بگم اتفاقی که باعث شد خیلی از همسن و سال های من فوتبال رو کنار بزارن و حتی خیلی ها اونقدر عصبانی شدن که .....

به هر حال این اتفاق تلخ تلخ باخت ایران به بحرین بود خود بازی شاید منصفانه بود که برد با بحرین باشه ، اما دور افتخار بحرینی ها با پرچم عربستان !!!! تمام غرور ما رو خرد کرد ... تصور کنین یه همچی تیمی رو دست برانکو دادن  ، چهر سال بعد با براکو ، مقدماتی جام جهانی 2006 آلمان در مقابل چشمان رییس جمهوری که در جواب  رفتار زشت بحرینی ها توی ورزشگاه آزادی  حاضر شده بود و صدای احساسی جواد خیابانی که داد می زد :

"ما در خاک خودمون و با پرچم خودمون درو افتخار می زنیم "

اون روز یه روزی بود  مثل همین چند روز پیش ، اونجا به جام جهانی آلمان رفتیم و اینجا به لیگ جهانی والیبال  . بیشترین سهم اون موفقیت رو مدیون مردی کروات بودیم به نام برانکو ایوانکوییچ ، مردی که تصورش بدون چلنگر ( مترجم) غیر ممکن بود .



کم حرف می زد و عصبانیتش رو می خورد و دروغ نمی گفت .

اما امروز ایین همه خوشحالی و سرور چیزیه که این روزها خیلی خیلی بهش احتیاج داریم ، غرور ملی رو همین چیزهاست که استوار تر می کنه اما یه چیزی رو نباید فراموش کرد و اون اینه که باید ثابت کنیم که " ما حافظه ی تاریخی داریم " کاری رو که با برانکو کردیم فراموش نکنیم اون موقعی که اونقدر مغرور بودیم که در برنامه های تلویزیون صحبت از برد در برابر  آنگولاو مکزیک و تساوی در برابر پرتقال بود و کسی نبود که بگه  : بابا کمی منطقی باشید !!! بعد از حذف ایران از جام جهانی با اینکه هنوز شش ماه از قرارداد برانکو با تیم ملی باقی مونده بود ، مسئولان فوتبال ما حتی بلیط برگشت هم برای برانکو به تهران نگرفتن !!! وبدترین تهمت ها و توهین ها رو نثارش کردن .



همین سال گذشته که رسانه ها خبر دادن سرمربی محبوب تیم ملی ایران قراره به ایران بیاد برای بازی تیم باشگاهیش در برابر استقلال خیلی ها در مقام دلجویی برآمدن اما اونقدر بدی در حقش کرده بودیم که برانکو به بهانه مشکلات مالیاتی (!!!؟)  حاضر نشد دوباره به جایی برگرده که به بدترین شکل اونو بیرون انداختن .

یادمه سال بعده جام جهانی 2006 سپاهانی ها رفتن دنبال برانکو اما مومن هرگز از یک سوراخ دوبار گزیده نمیشه .

امیــــدوارم ولاسکو رو تنها نزاریم و منطقی تر با دنیا برخورد کنیم .



"  مــــا حـافـظـه ی تــاریـــخــــــــــی داریــــــم "


روزی که آش داشتیم!!!


مادَرِ اَکرَم آش می پَزَد.



ه آخر چسبان .... شـــــــــــــــــیــــن ...


 قبل هر نوشتن نوک مداد قرمز رو روی زبونمون می ذاشتیم تا قرمزش پررنگتر شه . مداد اونم با مارک تـــــــــــوســــــــــــــــــــــــــن


همین جوری پیداش کردم، عکسو میگم  . راستش اولین چیزی که یادم اومد طعم آشی بود که مادرم اون روز بارونی درست کرده بود . کاش می شد قیافه ی اون موقع ام رو ریکاوری کنم !! یه جفت کفش اصطلاحا چینی ( اون وقت ها چینی ها هنوز جنس اصل و تقلبی رو یاد نگرفته بودن ) یه شلوار پارچه ای سبز رنگ با سه تا چین کوچیک و یه پیراهن چهارخونه قهوه ای ؛ کیف !؟ اینو دیگه یادم نیست ، اینقدر حافظه ام خوب نیست ، همه اینها رو از روی یه عکس پاره پوره دارم می نویسم .

خلاصه اینکه ابتدایی مدرسه هم صبح داشتیم تا ساعت یازده ، هم بعد ازظهر از ساعت یک تا سه ، عوضش پنجشنبه ها تعطیل .

این ساعات مدرسه یه بار حسابی کفریم کرد ، یه بار که جای خانم معلممون یه خانم دیگه ای اومده بود ما رو تا ساعت دوازه و نیم گیر داد ، حالا منم دیشب زود خوابیده بودمو آخرین قسمت جنگجویان کوهستان رو می خواستم امروزش ببینم که ساعت یازده پخش می شد ، هرچی التماس کردیم هرچی قسم خوردیم که بابا ! صبح ها تا ساعت یازده اس !! مگه حالیش شد ؟!

به هر حال وقتی خودمو رسوندم خونه داشت تیتراژ پایان سریال رو پخش می کرد . آخ !! می خواستم از عصبانیت بترکم وقتی بقیه بچه ها با آب و تاب ماجارای آخرین قسمت رو تعریف می کردن ، من اونقدر عصبی بودم که حتی الآن هم  نمی دونم بلاخره چی بر سر " لی چان " اومد .

می خواستم خاطره ی این عکسو بگم . آره .... آش مامان ریخت دقیقا روی چراغ غذاپزی  مادَر اَکرم !!

کوشه کتاب همش زرد شد ،  ظهر که رفتم مدرسه خانم معلم یه تنبیه جانانه مهمونمون کرد که آدم وقتی غذا می خوره که نباید دیکته تمرین کنه ... تازه یه تنبیه دیگه ام بابت نمره دیکته خوردم .

یادش بخیر ... معلم کلاس اولمون الآن هنوز بازنشست نشده ، جالب اینکه منو هنوز یادشه و منم اندازه تمام مداد قرمز های بچگیم دوسش دارم .



نوستالژی مرگ






عــادت داریم به مُــردن و از مــرده تعریف کردن ...  نمــی خوام باز تـمـام تعریف های آرم استرانگ رو گوش زد کنم . همه ی ما  آرمسترانگ رو به خاطر اولین قدم روی ماه می شناسیم و برای همه ما  قابل احترامه . اما جاهای دیگه ای هم بودن که برای ما خاطره زیادی داره .. شبکه 4 ، سال هایی که به خاطر پیدا کردن یه مجله صنایع هوایی باید اونقدر می گشتی تا انگشت پات از کفشت بزنه بیرون ، آره ، فقط شبکه 4 بود که برنامه های فضایی و نجوم رو پخش می کرد ، یکی از اون ها ؛ برنامه ی داستان پرواز بود .




از همه این ها که بگذریم مرگ خیلی اوقات پایان یه زندگیه ، یعنی پایان دوندگی های یه شخص خاصه ، اما بعضی از مرگ ها غیـر از اینکه پایان عمر یه آدم باشن ، شبـیه مهر  " باطــــل شــــد " ی هستن بر آرزو ها و رویاهای یک نسل ، نسل هایی که رویاهاشون با حضور همچی آدمایی هایی شکل می گیره و بعد از سالها می فهن که این ها همه رویاس نه چیزی دیگه ای ؛ مرگ اسطوره هم یه جور تیر خلاص بر همه اون بلندپروازی هاست اگه بخوام درست تر بگم  ، بعضی اتفاق ها فقط وظیفه اشون اینه که به طرف بفهمونن :

*****

این که زاده آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی

این که لنگ در هوایی و  صبحونت شده ، سیگارو چایی


*****


خداکنه نسل بعدی ، نسل قبلی رو تجربه قرار بدن حداقل یه خورده با اراده تر باشن ، البته همه ی این حرف ها  را رو اینجا هام نوشته بودم :


" رویــای های کودکـــیم " ، " دژفضایی " ،