یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

برای گذشته هام


شاید بهتر بود بگم برای دلتنگی هام .

این روزا حس روزهای خیلی خیلی رفته رو دارم خیلی از احساسات عجیب سال های پیش رو دارم . شاید دوست دارم برگشت به عقب کنم ، برگردم همون سال های گذشته  که آرزوی سریع رفتنشون رو داشتم .

دقیقا " بی تو در تقدیرِ مردابه دلم " . همین چن روز پیش بود که یکی از آهنگ های مروحوم منوچهر طاهر زاده رو بعد از سال ها شنیدم همون حس غربتی رو که همون سال ها داشت ، هنوزم داره ، دقیقا پانزده سال پیش .

"تو بیا که آخرین برگ منی " . آدما اینجوری پیر می شن . زمانی که بر می گردن و به عقبشو نگاه می کنن و همه اش دنبال بهونه هایی برای زنده کردن همون خاطرات می گردن .

" وقتی شب می رسه مثله یه همزاد پیر " .

اگه دوست داشتین دانلودش کنین همین جاست : کودکانه - منوچهر طاهرزاده


باز همون نیکت



همه چی هست ..

نیمکتی که دیگه کسی روش نمیشینه ، درخت هایی که حالا دیگه مرتب شدن و تمیز ، چمنی که حالا دیگه یکدست شده و لکه لکه نیست ، دقیقا همه چی فراهمه ، حتی روزنامه محبوبم ، حالا مدت هاست داره دوباره منتشر میشه ، مرتب تر با مطالب وسوسه انگیز تر اما یه چیزی جا مونده ، چیزی که باید باشه تا همه ی اینا باشن ، چیزی که نیاز به  "وای فای"  نداره ، نیاز به "شارژ"  نداره چیزی که باید بخواد تا بشه ،

یه آدم کم داره .... درسته ، آدمی که من "بودم" ، چرا  "آدم " ؟ چرا  "بودم"  ؟

"آدم"  چون می تونستم بخندم ، گریه کنم ، عصبی بشم ، لعنت بفرستم و حرص بخورم .

"بودم" چون مدت هاست فقط نگاه می کنم ، خورد شدنم رو می بینم حرص نمی خورم ، موفقیتم رو می بینم خوشحال نمی شم ، حقم لگد مال می شه عصبی نمی شم ، بد می بینم  لعنت نمی فرستم

ربات شدم روبات یا رووبات  ، روزهایی که ساعت ها اینجا روی اون نیکت  داغون پلاستیکی ، می خوندم با اخم با حرص با شادی و از همه مهمتر با لبخندی از روی تحقیر  اما حالا می خونم فقط و فقط با یک نگاه ثابت .

دلیلش رو نمی دونم دقیقا ، شاید دوره ی سنی ایجاب می کنه یعنی پیر شدم قبل از اونی که فکر می کردم ، شاید شرایط اجتماعی اینجوری شده یا وضع اقتصادی اون قدر بد شده .

اما یه چیز رو مطمئنم  ، شبیه  همه ی اونهایی شدم  که روزنامه می خودنم تا شبیه اونا نشم ، می خوندم تا حافظه ی تاریخی داشته باشم  . اینو دارم اما به چه دردی می خوره حتی اونقدر حس ندارم که برم حافظه ام رو بگردم  انگار "سیستم عامل" مغزم هنوز که هنوزه روی سیستم عامل ویندوز 98 ( البته با مکمل پارسا 99) گیر کرده ، یک سرچ کوچیک تمام چیزهایی که باید ناراحتم کنه رو میاره جلو چشمم و باز نگاه ایستاده و بی ارزش ...

شاید اون موقع فکر می کردم آینده ای هست یا می شه ساخت یا حداقل اینجوری نیست ولی ...

بارها و بارها و هزاران بار شده که توی جمع دوستان نیاز به حافظه ی تاریخی من  داشتن اما خجالت می کشیدم ، خجالت می کشم ، و قطعا خجالت می کشم از اینکه به کسی امید بدم ، نه اینکه خودم نهایت امیدواریم ؟!

آی نیمکتِ هنوز شکسته ی پلاستکیِ سبز رنگ ، ای همنشین تمام روزهای خوبم ، روزهای عاشق شدنم ، روزهای شعرهای بغض آلود فروغ ،  روزهای ترس و بیم و امیدم روزهای مغرور از گذشته و نفرت از آینده یا روزهای نفرت از گذشته و امیدوار به آینده


دیروز  همون جا نشستم ، بعد سال ها ، حالا همه چی درسته ، وقت تا دلت بخواد دارم ، نداشته باشم هم چه باک ... کاش یکی بیاد جای من روی این نیکت بشینه با یه روزنامه ، یه کتاب فروغ ، کاش یکی بیاد  روی این نیمکت بشینه حتی اگه با تکه روزنامه ای روی نیکت رو پاکنه  ، کاش یکی بیاد روی این نیکمت بشینه روزنامه هم نبود اشکالی نداره ، کاش یکی از کنار این نیمکت رد بشه یه لحظه بایسته یه نگاه به این فرتوت ِ پلاستیکی بکنه و بره ، کاش