یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

باز همون نیکت



همه چی هست ..

نیمکتی که دیگه کسی روش نمیشینه ، درخت هایی که حالا دیگه مرتب شدن و تمیز ، چمنی که حالا دیگه یکدست شده و لکه لکه نیست ، دقیقا همه چی فراهمه ، حتی روزنامه محبوبم ، حالا مدت هاست داره دوباره منتشر میشه ، مرتب تر با مطالب وسوسه انگیز تر اما یه چیزی جا مونده ، چیزی که باید باشه تا همه ی اینا باشن ، چیزی که نیاز به  "وای فای"  نداره ، نیاز به "شارژ"  نداره چیزی که باید بخواد تا بشه ،

یه آدم کم داره .... درسته ، آدمی که من "بودم" ، چرا  "آدم " ؟ چرا  "بودم"  ؟

"آدم"  چون می تونستم بخندم ، گریه کنم ، عصبی بشم ، لعنت بفرستم و حرص بخورم .

"بودم" چون مدت هاست فقط نگاه می کنم ، خورد شدنم رو می بینم حرص نمی خورم ، موفقیتم رو می بینم خوشحال نمی شم ، حقم لگد مال می شه عصبی نمی شم ، بد می بینم  لعنت نمی فرستم

ربات شدم روبات یا رووبات  ، روزهایی که ساعت ها اینجا روی اون نیکت  داغون پلاستیکی ، می خوندم با اخم با حرص با شادی و از همه مهمتر با لبخندی از روی تحقیر  اما حالا می خونم فقط و فقط با یک نگاه ثابت .

دلیلش رو نمی دونم دقیقا ، شاید دوره ی سنی ایجاب می کنه یعنی پیر شدم قبل از اونی که فکر می کردم ، شاید شرایط اجتماعی اینجوری شده یا وضع اقتصادی اون قدر بد شده .

اما یه چیز رو مطمئنم  ، شبیه  همه ی اونهایی شدم  که روزنامه می خودنم تا شبیه اونا نشم ، می خوندم تا حافظه ی تاریخی داشته باشم  . اینو دارم اما به چه دردی می خوره حتی اونقدر حس ندارم که برم حافظه ام رو بگردم  انگار "سیستم عامل" مغزم هنوز که هنوزه روی سیستم عامل ویندوز 98 ( البته با مکمل پارسا 99) گیر کرده ، یک سرچ کوچیک تمام چیزهایی که باید ناراحتم کنه رو میاره جلو چشمم و باز نگاه ایستاده و بی ارزش ...

شاید اون موقع فکر می کردم آینده ای هست یا می شه ساخت یا حداقل اینجوری نیست ولی ...

بارها و بارها و هزاران بار شده که توی جمع دوستان نیاز به حافظه ی تاریخی من  داشتن اما خجالت می کشیدم ، خجالت می کشم ، و قطعا خجالت می کشم از اینکه به کسی امید بدم ، نه اینکه خودم نهایت امیدواریم ؟!

آی نیمکتِ هنوز شکسته ی پلاستکیِ سبز رنگ ، ای همنشین تمام روزهای خوبم ، روزهای عاشق شدنم ، روزهای شعرهای بغض آلود فروغ ،  روزهای ترس و بیم و امیدم روزهای مغرور از گذشته و نفرت از آینده یا روزهای نفرت از گذشته و امیدوار به آینده


دیروز  همون جا نشستم ، بعد سال ها ، حالا همه چی درسته ، وقت تا دلت بخواد دارم ، نداشته باشم هم چه باک ... کاش یکی بیاد جای من روی این نیکت بشینه با یه روزنامه ، یه کتاب فروغ ، کاش یکی بیاد  روی این نیمکت بشینه حتی اگه با تکه روزنامه ای روی نیکت رو پاکنه  ، کاش یکی بیاد روی این نیکمت بشینه روزنامه هم نبود اشکالی نداره ، کاش یکی از کنار این نیمکت رد بشه یه لحظه بایسته یه نگاه به این فرتوت ِ پلاستیکی بکنه و بره ، کاش





نظرات 3 + ارسال نظر
یاس دوشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:30 ب.ظ http://www.gooleman55.blogfa.com

چه متن غم انگیزی

دلم گرفت

غمش مهم نیست ... عذاب دور شدنش آدم رو رنج می ده

محیا چهارشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 11:47 ق.ظ http://rooja.blogfa.com/

باز همون نیمکت...

دقیقا "باز همون نیکت"

محیا شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:14 ب.ظ http://rooja.blogfa.com/

شما خانم معلمید یا آقا معلم!! ببخشید من یکم خنگم!!

شما بزرگوارید ... من آقای معلمم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد