یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

روزی که آش داشتیم!!!


مادَرِ اَکرَم آش می پَزَد.



ه آخر چسبان .... شـــــــــــــــــیــــن ...


 قبل هر نوشتن نوک مداد قرمز رو روی زبونمون می ذاشتیم تا قرمزش پررنگتر شه . مداد اونم با مارک تـــــــــــوســــــــــــــــــــــــــن


همین جوری پیداش کردم، عکسو میگم  . راستش اولین چیزی که یادم اومد طعم آشی بود که مادرم اون روز بارونی درست کرده بود . کاش می شد قیافه ی اون موقع ام رو ریکاوری کنم !! یه جفت کفش اصطلاحا چینی ( اون وقت ها چینی ها هنوز جنس اصل و تقلبی رو یاد نگرفته بودن ) یه شلوار پارچه ای سبز رنگ با سه تا چین کوچیک و یه پیراهن چهارخونه قهوه ای ؛ کیف !؟ اینو دیگه یادم نیست ، اینقدر حافظه ام خوب نیست ، همه اینها رو از روی یه عکس پاره پوره دارم می نویسم .

خلاصه اینکه ابتدایی مدرسه هم صبح داشتیم تا ساعت یازده ، هم بعد ازظهر از ساعت یک تا سه ، عوضش پنجشنبه ها تعطیل .

این ساعات مدرسه یه بار حسابی کفریم کرد ، یه بار که جای خانم معلممون یه خانم دیگه ای اومده بود ما رو تا ساعت دوازه و نیم گیر داد ، حالا منم دیشب زود خوابیده بودمو آخرین قسمت جنگجویان کوهستان رو می خواستم امروزش ببینم که ساعت یازده پخش می شد ، هرچی التماس کردیم هرچی قسم خوردیم که بابا ! صبح ها تا ساعت یازده اس !! مگه حالیش شد ؟!

به هر حال وقتی خودمو رسوندم خونه داشت تیتراژ پایان سریال رو پخش می کرد . آخ !! می خواستم از عصبانیت بترکم وقتی بقیه بچه ها با آب و تاب ماجارای آخرین قسمت رو تعریف می کردن ، من اونقدر عصبی بودم که حتی الآن هم  نمی دونم بلاخره چی بر سر " لی چان " اومد .

می خواستم خاطره ی این عکسو بگم . آره .... آش مامان ریخت دقیقا روی چراغ غذاپزی  مادَر اَکرم !!

کوشه کتاب همش زرد شد ،  ظهر که رفتم مدرسه خانم معلم یه تنبیه جانانه مهمونمون کرد که آدم وقتی غذا می خوره که نباید دیکته تمرین کنه ... تازه یه تنبیه دیگه ام بابت نمره دیکته خوردم .

یادش بخیر ... معلم کلاس اولمون الآن هنوز بازنشست نشده ، جالب اینکه منو هنوز یادشه و منم اندازه تمام مداد قرمز های بچگیم دوسش دارم .



نظرات 6 + ارسال نظر
ملینا زرین آباد سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:17 ق.ظ http://melinazarinabad.blogfa.com

خدا روشکر تموم شد!

آره روزهای شنبه صبح ، مخصوص اگه بعده سیزده می شد
هرچن که الآن هم همون کارم شده ولی دیگه رفتن مدرسه مثه اون وقت ضد حال نیست

moji سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:31 ب.ظ

Salam chand nokte jaleb to neveshtehat bod 1_medad tosan onam ghermeze ab dahanish
2_ in dars aslan yadam nist
3_shoma daheye 50 hastin ? akhe madreseye ma 2 shifte to ye roz nabo

مداده یادش بخیر ، زود زود می تراشیدیم که یکی تازه تره برامون بخرن
نه دهه شصتیم منتها ما بچه دهاتی هستیم ، روستاها مدارس تا همین دو سال پیش همین جوری بودن

خوشدل شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 08:50 ب.ظ

آخی یادش بخیر
از معلم کلاس اولم خاطرات زیاد خوشی ندارم. همیشه دلم می خواست اون سال رو فراموش کنم
اما عاشق معلم کلاس دومم بودم با اینکه پیر بود اما خیلی باهیجان بهمون درس میداد پرانرژی بود از اون انرژی هایی که اسم ندارن
یادمه یه چادر مشکی از اینا که مثه مقنعه ی بلنده داشت و اونو سر کلاس درمی آورد موهای سفیدشو با یه تل مشکی عقب می داد.
بسته ی ده تایی و صدتایی رو با نی بهمون یاد داد. دستاش همیشه از این مداد دهنی ها قرمز بود. بهشون میگفت مداد گلی ( خانوم گلی!) همکارش واسه درس دادن بود خانوم گلی می اومد و می رفت و خلاصه تو کلاس واسه خودش جولون می داد
آخ که چقد دلم می خواست الان بغلش کنم فامیلیش بدری نژاد بود من تا وسطهای سال اشتباهی میگفتم ببری
جنگجویان کوهستان رو یادم نیس
ببخشید خیلی نوشتم
اصن تقصیر خودت بود چرا از این پست ها میذاری؟

آره بسته ده تایی رو یادم هست ما هم با نی نشونمون می دادن ولی هنوز نمی دونم چرا بعد از کلاس باید نی ها رو می شستیم

مهم نیست سه‌شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:06 ب.ظ http://http://www.bio-faregh.blogsky.com/

جمله آخرتون ایهام داشت آخه من خودم خیلی از مداد قرمز استفاده نمی کردم بیشتر با مداد رنگیام بجای مداد قرمز استفاده میکردم آخ منو بردین اونوقتا یهو دلم براشون تنگ شد. من و داداشم همسن هم بودیم بابام از دستی شیفتامونو جدا کرده بود تابا هم کمتر دعوا و خرابکاری کنیم ینی اگه من صب بودم اون ظهر میرفت مدرسه. ولی وقتیم بهم میرسیدیم کلی خرابکاری می کردیم یادمه پشت پاکنامون با خودکار خواهرام شکل میکشیدیم مثل مهر میزدیم تو دفترامون مثل بچه های الان نبودیم که انواع اقسام لوازم تحریرارو داشته باشیم. ممنون که منو یاد اون موقع انداختین. راستی من تو مدرسه همیشه عاشق ریاضی بودم. خوشحال میشم به وبلاگ ماهم سری بزنید.
موفق باشید

با پاک کن ها مهر می ساختیم دقیقا یادم هست

محمدرضا دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ق.ظ

سلام مطالبی زیبای بود
یادش بخیر کلاس اول خیلی به معلم سال لول ابتدایی مدیونم که خوندن و نوشتن را به من یا داد تا بتونم بیام و نظرم را بیان کنم منم تا جایی که بتونم میخوام درس بخونم تا شاید قسمتی از تلاش های معلم عزیزم را بتونم جبران کنم . ازما هم میخوام برام دعا کنید اخه امسال برای اولین بار میخوام ارشد مدیرت بازرگانی شرکت کنم

امیدوارم موفق بشین

یاس سه‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 08:01 ب.ظ http://www.gooleman55.blogfa.com

دقت کردین توی این تصویر مادر اکرم داره کشک می سابه
یادش بخیر اون زمان کشک آماده نبود

اصلا فکر نمی کردم مادر اکرم در حال کشک سابیدن باشه ! نکته بینیت فوق العادس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد