یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

همین جا یه خورده وایسا !!!!!!!!

 

 

داستان این شعر بر میگرده به چند روز پیش و دیدار یه دوست قدیمی و یاد خاطرات گذشته  ...... که یهو اینو رو کرد .

حالا این شعر رو یکی اساتید به این دوستمان داده بود و ما هم شاعرشو نمی شناسیم . اینجا گذاشتیم امیدواریم این بزرگواری که شعر رو گفتن مارو حلال کنن.

در ضمن شعر و حتما تا آخر بخونید و نکته اخر اینکه برگه ای شعر روش نوشته شده خیلی داغون بود منم شعرو همونجوری که بو نوشتم تا امانت رعایت بشه .

                ********************************************** 

                          **************************************

احمدک

معلم چو امد به ناگه ، کلاس ، فروخفته خاموش شد

                                     سخنان ناگفته ی کودکان ، به لب نارسیده ، فراموش شد

معلم زکار مداوم مُدام ، غضبناک و فرسوده و خسته بود

                                     جوان بود و در عنفوان شباب ، جوانی از او رخت بسته بود

سکوت ِ کلاس غم آلود را ، صدای درشت معلم شکست

                                     زجا احمدک جست و بندِ دلش ، بدین بی خبر بانگ ناگه شکست

بیا احمدک ! ، درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت ؟!

                                      ولی احدک درس ناخوانده بود ، بجز آنچه دیروز آنجا شنفت

عرق چون شتابان سرشک یتیم ، خطوط خجالت برویش نگاشت

                                    لباس پر از وصله و ژنده اش ، بروی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت :" بنی آدم اعضای یکدیگرند "

                                   وجودش به یکباره فریاد زد :" که در افرینش ز یک گوهرند

در اقلیم ما رنجبر مردمان ، زبان دلش گفت بی اختیار

                                   چو عضوی به درد اورد روزگار ، دگر عضو ها را نماند قرار

تو کز ، تو کز، تو کژ ... ، وای یادش نبود ، همچنان پیش چشمش سیه پوش شد

                                  سرش را به سنگینی از روی شرم به پایین بیفکند و خاموش شد

اعماق مغزش به جز درد و رنج ، نمی کرد پیدا کلام دگر

                                    در آن عمر کوتاه ، او ، خاطرش نمی داد جز آن پیامِ دگر

ز چشم معلم شراری جهید ، نماینده ی آتش خشم او

                                 درونش پر از نفرت و کینه گشت ، غضبی درخشید در چشم او

چرا احمدک کودنِ بی شعور ، معلم بگفتا به لحن گران

                               نخواندی چنین درس آسان ،  بگو ، مگر چیست فرق تو با دیگران

عرق از جبین احمدک پاک کرد ، خدایا چه می گوید اموزگار

                                    نمی بیند آیا که در این میان بُوَد فرق بین دارا و ندار

چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند ؟! به شعری که از چشم خود بیم داشت

                                    بگوید که فرق است مابین او و آنکس که بی حد زر و سیم داشت

به آهستگی احمد بی نوا چنین پر ز لب گفت با قلب پاک

                                 که آنها به دامان مادر خوشند ، و من بی وجودش نهم سر به خاک

آنها جز از روی مهر و خوشی ، نگفته تا کنون یک سخن

                                   ندارد به جز خورد و خواب  ، به مال پدر تکیه دارند و من

از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از ان درس بگذشته دست

                              کنم  با پدر پینه دوزی و کار ، ببین دست پینه بسته ام شاهد است

سخن های او را معلم برید ، هنوز او سخن های بسیار داشت

                               دلی از ستمکاری ظالمان ، نژند و ستم دیده و زار داشت

معلم بکوبید پا بر زمین ، که این پاک قلب ، پر از کینه است

                                به من چه که مادر زکف داده ای ؟ به من چه دستت پر از پینه است

یکی پیش ناظم رود با شتاب به همراه خود یک فلک آورد

                               نماید پر از پینه پاهای او ، ز چوبی که بهتر کتک آورد

دل احمد ازرده و ریش گشت ، چو او این سخن از معلم شنفت

                                 ز چشمان او کور سویی جهید ، بیاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین ، یادم آمد دمی صبر کن ، تامل خدارا ، تامل دمی

                                         تو کز محنت دیگران بی غمی ، نشاید نامت نهند آدمی

                    ********************************************

                          **************************************

و اما بر خلاف  بیشتر کسانی که این شعر ور می خوانن به نظر من  معلم داستان ما بسیار با تجربه بودن حالا چرا ؟! جوابشو  بزارین پست بعدی 0 نه اینکه قیاقفه ی کارشناس به خودم بگیرم نه  به خدا !!! فقط چون خودم معلمم و کشور ما هم پره از فقر ..... یه چیزهایی هست که من دیدم و شاید شما ندیده باشید . ... بعضی چیزها رو فقط فقط باید دید تاآدم بینه که چی درسته یا چی نادرست ... و گاهی اوقات تصمیم گیری خیلی خیلی خیلی مشکل میشه .... )

حالا نظر شما چیه ؟ خوشحال میشم بدونم

نظرات 4 + ارسال نظر
سپنتا چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ب.ظ http://iran-mehr-emroz.blogsky.com

سلام بر همکار گرامی.به طور اتفاقی گذر ما به وب شما افتاد. در نظر بس مقبول و بر دل بنشست.امیدوارم در نوشتن مطالب سودمند بیش از پیش موفق باشید.




یک داستان واقعی به شما دوست خوب تقدیم می شود.

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.
منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»
منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»
منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.
خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»
رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»
خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»
رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»
خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»
شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.


تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت






خوشحالم از اینکه گذرتان به اینجا خورد ... خیلی خیلی ممنون از داستانتان .. واقعا زیبا بود.
بازم ممنون دوست و همکار عزیز

سپنتا یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ http://iran-mehr-emroz.blogsky.com

سلام دوست من.سپاس از اینکه سر می زنید.منتظر دست نوشته های خوب شما هستم.

(در ضمن نا گفته نمونه که در جایی که من درس می دهم هر روز یک صحنه تو مایه های داستان شما اتفاق می افته.واقعا بعضی وقت ها می مونم چکار کنم!!!)

ممنون که سرزدی ... منم این مطلب رو برای همین گذاشتم که چیکار کنیم ؟ ...
و این کار درست هست یا نه ؟
پست بعدی رو همین میخوام بنویسم

نسرین دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ق.ظ http://zemestoon23.blogfa.com

سلام خوبی؟

بیچاره احمدک!
شایدم بیچاره معلمک!
پس زودتر بیاید بگید چرا به معلمه حق دادید

راستی ممنون اومدین؟

سلام ... نسرین جون ممنون ....... حتما .....

نسرین دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ http://zemestoon23.blogfa.com

شرمنده نمیخام فضولی کنم اگه میخاین جواب ندین به سوالم

شما دبیرستان درس میدین؟

نه راهنماییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد