یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

ببار تو رو خدا ببار ...

یه موقع هایی توی بهترین حالت زندگی یه صدایی همراهت میشه ، قطعا اتفاقی ؛  به هر حال هر بار که اونو گوش کنی یه حسرت قشنگ ته دلت جا می افته یه لبخند تلخ و هزاران حالت متناقض تو تمام وجودت خودشو نشون میده ، همه ی اینها حالت خوشایندی برات میسازه که ازش لذت می بری ....

ببار ای بارون ببار ... استاد شجریان




دوست داشتین می تونیین از ایــــــنــــجــــا دانلودش کنین

زاده شد در ان روز آفتابی


"بـه مـسـعـود و صـفـایـش"


نه آبناتی که توی دهانت هست، نه !  بلکه این عینک بزرگ مادربزرگه که نماد بهنودیسم شده  یاشاید کروات مندرس و بزرگ پدر که برای اولین مصاحبه کاریت بردی ..

ارادتت به سیدِخندانِ اصلاحات شاید باعثه لبخند همیشگی ات شده ، اینکه اولین کسی بودی که بامداد را از شاملو وام گرفتی ... از بامداد گفتم خاطره ی مدرسه ات که برای بامداد تکرار شد برای فرزند بامداد دیگر تکرار نخواهد شد ؟

یا روزی که مخفیانه به چاپخانه ساواک وارد شدی یا زمانی که به خاطر نمایش عکس امام از تلویزیون ، از دست ساواک گریختی ؟

یا خاطره ی نوه ارنست همینگوی ،  عکسی که از نامزد آن بازیگر معروف گرفتی ؟ ... انگار تاریخ فقط برای تو اتفاق افتاده . این های تاریخ برای من مهم نیست جز رمان هایت :

 برای تولدت می خواستم بنویسم ... دیر شد . آدم های پر حادثه در روهای پرحادثه به دنیا می آین یا بهتر اینکه  آدم های های مهم توی روزهای مهم . 

چه 28 مرداد چه 31 تیر ؟

دوستت دارم .. کلامی که می توانم نگاه اول بگم .

وقتی "خانوم" رو خوندم دیونه شده بودم جدیِ جدی دیونه .. اون چن روزی که در گیرش بودم نمی فهمم چجور گذشت هیچ خاطره ی دیگه ای از اون روزها ندارم .

  ساعت 3 شب اشک توی چشمام جمع شده بود ، تماما بغض شده بودم ، انگار منم که توی "کلاه فرنگی" توی اتاق دربسته با یه "دیو" گیر کردم یا وقتی توی اتاقکی تاریک در گوشه ای از حیاط بزرگ  کلیسایی تو پاریس خوابیده بودم حس  حضور یه بیگانه رو لمس کردم . حس زیبایی بازگشت به وطنی که سال های سال ازش دور بودم ، حس روزهای خوب مصدق .. ، حس مصاحبه با سید خندانِ اصلاحات و ... 




تازه بعد از تمام شدن کتاب پی بردم ، غربتی رو که یک نویسنده برای شخصیت اول داستانش ساخته برای خودش هم اتفاق می افته . "امینه" را همین قدر بگویم ،  با خودم قرار گذاشتم شبانه چن صفحه بیشتر نخونم همون شب اول کتاب رو نصف کردم . ترکمن صحرا رو حس کردم .. سن پطرزبورگ و زیبایی سخن فرانسه را ..

از "دل گریخته ها" .... زمانی که خودم رو  جوانکی نحیف و دراز  کنار برکه ای دیدم  با چشمای بسته کمانچه ای رو می نواختم ، سرگرمی شهزاده ی زیباروی حرم پادشاه..  یا زمانی که دختری بودم از دهات کناری تهران ، به خاطر یک پل به حرم سرای ناصرالدین شاه رفتم و زمانی که برگشتم پل را خراب کردند ...

از "این سه زن "؟! ایران تیمورتاش  شده بودم برای پیدا کردن دکتر احمدی ....

"آنها که نامشان پیام امروز بود " و هزاران هزار دیگه ،  حضورت رو همیشه حس کردم فرهنگ زیبای ساده دیدن و ظریف دیدن رو ، اینکه  با عینک ذره بینی مادربزرگ  دنیا رو ذره بینی دیدن و دور نشستن

بازهم دوستت دارم  .


" بمان ای آن که جز تو  ، سبز نیست "


تـــولـــدت مــبــارک





دو نـــــانـــی بگیر !!!

ده تا ...  ده تا دونانی !!

"دو نانی" چیه ؟ .. خب ... بستگی به این داره که تا حالا فلافل خورده باشی یا نه؟! ؛ بهتر بگم تا حالا اونقدر گشنه بودی که بخوای دو تا فلافل بخوری یا نه ؟! ؛ یا اصلا درست تر اینکه تا حالا اونقدر گشنه بودی که بخوایی دو تا فلافل بخوری اما پول دوتا فلافل رو نداشته باشی ؟! ؛ دقیقا همین موقع اس که باید سینه ات رو بدی جلو ، خودتو بین آدما ایستاده و نشسته جلو بکشی ، با اعتماد به نفس کامل و با صدای رسا به صاحب ساندویچی برسونی که " دو نانی بگـــیــر .. " ، دوباره با همون اعتماد به نفس و بدون اینکه نگاه بقیه که به سمتت برگشته رو احساس کنی برگردی سرجات و منتظر بشی تا سفارشت آماده شه ...

این اتفاق روزی صدها بار می افته ، نمونه اش همین امروز که یکی سفارش دو نانی داد اونم ده تا !! قطعا برای یک یا دو نفر نیست .....خودمم نمی دونم دقیقا چی می خوام بگم اما نگاهای بقیه آدم هایی که اونجا بودن همون سوال منو داشتن !!


افزونه : قطعا بنابر خاصیت فلافل دوتا پشت سر هم خوردنش تا یه هفته معده ات رو رو هوا نگه می داره پس فلافل " دو نانی "  خوردن زیاد به پول داشتن یا نداشت مرتبط نیست .


خوش گذشت ./




جدی خوش گذشت . اونقدر خوش گذشت که این روزها  کابوس می بینم  داره تمومه میشه . روهای نبودنم رو می گم . همیشه از چیزهایی که می ترسیدم فاصله می گرفتم اما تو این مدت به اندازه تموم زندگیم نترسیدم .

روز های خـــوب مــن ؛  خداکنه تموم نشه  ... .

بابت نبودم از همه ی اونایی که اینجا میان معذرت می خوام . سعی می کنم از این به بعد باشم ، تو این مدت حتی پسورد وبلاگم رو هم فراموش کرده بودم اون قدر دور شده بودم ، داشتم بیخیال رمزش می شدم ، چی بگم ، یه روز نشستم و  از روز اول شروع کردم به خوندن وبلاگ از اول ِ اول ، تازه فهمیدم همه ی اینها رو اگه از دست بدم ، یک سوم مغزم فرمت میشه ، روزهای خوب و بد ، دقت کردم چقدر تغییر کردم از روز اول تا امروز از اینکه .......


همین شد که گشتم و ریست کردم تا بتونم دوباره وبلاگ رو بنویسم ، می خوام بنویسم نه بخاطر اون روزها بلکه برای روزهایی که می خواد از راه برسه .


پرواز



این روزها این آهنگ سیاوش قمیشی حسابی چسبید و صد البته ویدیوش که یه کار فوق العاده بود . نمی دونم چرا شعرش اینقدر برام دلنشینه ، حتی  دلنشین تر از صدای سیاوش قمیشی ، شاید دلیلش اینه آدمو یاد این شعر فروغ میندازه  :


***************************

اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر

بار دگر به کنج قفس رو نموده ام

بگشای در که در همه دوران عمر خویش

جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام

 

پای مرا دوباره به زنجیرها ببند

تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند

تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ

بندی دگر دوباره بپایم نیفکند

***************************



من و تو ، دوتا پرنده، تو قفس زندونی بودیم

جای پر زدن نداشتیم، ولی آسمونی بودیم

ابر و باروون و می دیدیم، اما دنیامون قفس بود

چشم به دور دستا نداشتیم، همینم واسه ما بس بود

اما یک روز اونایی که ما رو باهم دوست نداشتن

تو رو پر دادن و جاتم، یه دونه آیینه گذاشتن

منه خوش باور ساده ، فکر می کردم روبرومی

گاهی اشتباه می کردم، من کدومم تو کدومی

با تو زندگی می کردم، قفس تنگ و سیاهو

عشق تو از خاطرم برد، عشق پر زدن تا ماهو

اما یک روز باد وحشی، رویاهامو با خودش برد

قفس افتاد و شکست و، آیینه افتاد و ترک خورد

تازه فهمیدم دروغ بود، دنیایی که ساخته بودم

دردم از اینه که عمری، خودم و نشناخته بودم

تو توو آسمونا بودی، با پرنده های آزاد

منه تن خسته رو حتی، یه دفعه یادت نیفتاد

حالا این قفس شکسته، راه به آسمون شده باز

اما تو قفس نشستم، دیگه یادم رفته پرواز

    (( شایان جعفر نژاد ))



دانـــلـــــود : تـــرانـــه پــــــرواز سیاوش قمیشی



" راستی راستی این ادم بزرگا چقدر عجیبن؟!! "


عجب موجودیه این آدم  !!! ، چه دل نازک طبعی داره ، خار هم اگه یه روز گیر بفته و مظلوم بشه ، آدمی همدردش میشه ... شاید دلیلش همین آدمیته .

هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز دلم بسوزه واسه این خاره لعنتی !! ، خاری که همیشه ازش فراری بودییم ، خاری که همیشه اضافی بود و نمادی بود از طرف خدا برای آزمایش صبر گُل ، خاری که خودش رو وبال گُل کرده ، خاری که همیشه بساط دودش برپاست ، خاری که همیشه تو فکر اینه که گل بیچاره ی فلک زده ی بچه مثبت رو از راه منحرف کنه ، معتادش کنه ، نابابش کنه و آخر سر بزنه تو ملاجش و خنده ای شیطانی  .. آره خاری که عقده ایه .....

دقت کردین ، همه دل می سوزونیم ، همون ملتی که منم عضوشونم ، همون ملتی که اگه یه روز اتفاقی خارِ بــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق رو می دیدی باید ده تا وکیل پایه یک می گرفتی تا ثابت کنی که فقط یه سلام علیک ساده بوده ، همون ملتی که اگه این خار نقشِ بیمارِ غیرِ مجرم ، تو یه جمعی از رفاقتت تعریف می کرد ، باید یه وانت برگه تایید شده جواب منفی آزمایش اعتیاد همراهت می بود تا خودت رو تبرئه کنی ، همون ملتی که :  خار کثیف .. 

حالا اگه همین خار نابابِ ایدزیِ بـــــــــــــــــــــــــوق ، اتفاقی زیر یه پل یا توی توالت یه مسجد بین راهی ، قلبش ایرور Empty!! بده ، ملت ( به انضمام من ) دلسوز میشیم و از روزهای رفاقت (نداشته امان ) می گیم از رفاقت هایی که در حق هم کردین و بر حسب مد روز ، از آخرین ملاقاتمون میگیم که معمولا کلمه "توالت" و "زیر" رو از مکان های مورد نظر بالا خذف می کنیم ، از ایمانش می گیم ، از مردانگیش ، از اینکه سوخت و کسی رو نسوزوند ، از این فدای برادر ، خواهر ، پدر یا مادرِ بی لیاقتش شده ، دیگه واژه سخــیفِ " کثیف" رو از ادامه اسمش بر می داریم و از قامت رشیدش تعریف می کنیم ، از اینکه هیچوقت حاضر نشد صدقه قبول کنه ، از اینکه معتادش کردن ، صرف فعل ها هم تغییر می کنن ، حتی فیتیله های سیگار توی خیابون هم دلیلی می شن برای گریستن بر سرنوشت دهشتناک این جوانِ بدبختِ بدشانسِ فلکزده ..

براستی عجب موجودیه این آدم  !!! ... احتمالا همه ما آدم بزرگیم .


" راستی راستی این ادم بزرگا چقدر عجیبن؟!! "


خون ما لجن است !!

خدایا سرم داره می ترکه از این همه دروغ .......

من معلمم یه معلم که همین روزها باید توی یه آتیش سوزی بسوزه یا جنازه سوخته شده شاگرداش رو رو دستاش بگیره ....  

چرا این قدر دروغ می گید ؟!

خیلی چیزها تو ذهنم بود که بنویسم اما ....

فقط همین که تو رو خدا ما چی فرض کردین ..

مگه این اولین باری که دانش اموزان توی اتیش می سوزن ؟!  از همه مدارسی که من میشناسم 90 درصدشون بخاری نفتی دارن ؟ بخاری نفتی که ساخت  دهه ی شصت یا هفتادن .

شما رو به جان هرکی دوس دارین دروغ نگید ، ما هیچی نمی خوایم فقط دروغ نگید ..

جناب آقای وزیر شما که اینقدر وضع مالیتون خوبه چرا تمام مدارس ما مجبورن هزینه سوخت زمستونی رو از دانش آموزان بگیرن ؟! چرا سرانه مدارس رو نمی دید ؟!

چرا دختر شما توی مدرسه ما نیست ؟!




جناب حاجی بابایی اگر شما به جای تهران در پیرانشهر بودید اگر به راستی گذشتگان برای شما نام شیونستان را گذاشته بودند باز این گونه می خندید ؟



سوختــــــــــــــــــــــــم خدایا !!!  خدایا سوختـــــــــــــــــــــــــــــــــــــم !!!