انگار یه بُغضی تو گلوم داره شکسته می شه
میشه نوازشم کنی وقتی گرفته حالم
میشه ببندی بالمو آخه شکسته بالم
اینقد بغض گلوم رو گرفته ، حتی نمی تونم راحت نفس بکشم ، اینهمه ظلم به خاطر چی ؟
آتیش گرفتم ، بدجوری دارم می سوزم ، حالم بهم میخوره از از آدمهایی که با افتخار از سفر ترکیه حرف می زنن ، از خواننده های بی سواد لس آنجلسی که مدام توی ترکیه کنسرت می زنن ، از آدمایی که تمام افتخارشون شده تماشای سریال های ترکی جم و نکست وان ...
این کلیپ دختر مبارز کوبانی چشمام رو پر از اشک کرد ، با اینکه پاش تیر خورده داره با استقامت تمام برای کوبانی می خونه ..
کوبانی تو تنها نیستی ، حتی اگر من اونجا نیستم اما تمام وجودم کوبانیه.
تمام تلاشم این بود که دانش آموزام رو فراموش نکنم حتی اگه اسمشون رو فراموش کردم حداقل شکلشون رو بدونم و بدونم چه کلاسی و چه دوره ای بودن ، یعنی فرار از سرنوشتِ روتین معلمی ( یا هر شغل دیگه ای... ) می خواستم متفاوت باشم ، با معلمای خودم ، با همکارام و ... هر چن وقت یه بار عکس های کلاس و سال های مختلف رو دوره می کردم تا همیشه اماده شناسایی چهره های تغییر کردشون باشم
اما امروز ، اصلا فکر کنم امروز رو گذاشته بودن " روز اثبات اینکه حضرت آقای یکانی !! شما هم یکی مثل هزاران دیگه" ، باور نمی کنید توی یه روز ، چن جای مختلف ، شاگردهایی از سال های مختلف دیدم ، نه تنها اسم و دوره شون رو یادم نبود بلکه یکیشون رو اصلا نشناختم .
آخ که تمام جونم درد گرفت از فراموشی ، حس بازنشستگی بهم دست دارد ، بیشتر آدما از اینکه یکی یهو بیاد جلو و بشناسدشون لذت می برن اما من از اینکه یکی اینجوری بیاد و منو بشناسه اما من او نه رو نشسانم احساس خستگی مفرطِ مفرطِ مفرط می کنم .
سبک سنگین کردم دیدم نمیشه ، نمیشه یه چیزهایی رو تغییر داد آدما باید فراموش کنن یا فراموش بشن مثل منی که شاگردامو فراموش کردم و معلمایی که منو فراموش کردن،پس آخر به این حرف رسیدم که "فراموشی بزرگترین نعمت هاست " . هیچ کس رو گریزی از سرنوشت نیست ، یعنی چیزی رو که روی سر هر کی بنویسن ، همونه میشه .
این روزهای سخت ، جدا سخت سخت ، فکر نمی کردم روزی برسه که اینقدر عصبی بشم ، اونقدر که ...
خوبه مرتضی پاشایی اینو خوند .
دانلود روزهای سخت مرتضی پاشایی
این اون دردی که نمی فهمیه !!
شهریور ، دقیقا شهریور ، همیشه آخرای شهریور یه حسی عجیب "چرخش به گذشته " رو دارم ، نمی دونم شاید دلیلش اینکه برای ما مدرسه رو ها ، سال یعنی از یه شهریور تا شهریور سال بعد ، اما از همه این ها مهمتر ، چیزی که همه ی "آخر شهریور" ها برام مهم تر میشه ، همین کلبه ی سکوتم چرا سکوت ؟! ، چون هر جایی که سکوت می کنم دارم حرفام رو برای اینجا ذخیره می کنم.
اینجا دوستای زیاد و خیلی خوبی رو پیدا کردم ، بعضی ها هستن و بعضی ها هم نیستن . یاد همه شون بخیر ، دیروز چن تا رو نگاه می کردم دیدم یه تعدادی دوباره شروع کردن به نوشتن ... خیلی خوشحال شدم ... منم قلقلک شدم دوباره هر قدر هم دیر دیر ، باز اینجا به یاد تمام روزهای خوش گذشته آپدیت کنم .
ما خیلی پایینیم یا اون خیلی بالا ؟! دقیقا مشخص نیست چون تو این دنیای ما بالا و پایین نسبیه !! . به هر حال یه نقطه مشترک بین ماست اینکه همدیگه رو خیلی ریز می بینیم .
هر روز بعدازظهر سه ، چهار تا هواپیما از شمال به جنوب می رن حالا برعکس شو نمی دونم کی میرنم اما همیشه دوست داشتم جای یکی از اون خلبان ها باشم . با اینکه فقط از دود سفید بلندشون میشه تشخیصشون داد اما خیلی دوست دارم صورت خلبان رو وقتی از پنجره کابینش به پایین نگا می کنه ببینم . دوست دارم بدونه چی فکر می کنه ؟
اینکه روزی چندین هزار کیلومتر رو می ره و بر می گرده چه حسی داره ؟ خودم که فکر می کنم خلبان دوست داره جای ما باشه. مردمی که طول مسافت رفت و برگشتشون تا محل کارشون شاید به 200 کیلومتر هم نرسه ... عجیبه برای خلبانی که محل کارش رو هواس !!
وقت هایی که می دونی ایستگاه بعدی باید پیاده شی ، ولی اونقد بهت خوش میگذره که هی خدا خدا می کنی یه اتفاقی بیفته تا دیر تر دیر تر برسی
وقت هایی که می دونی این روزهای خوب یه روزی تموم میشه و از ترس اون روز خوابت نمی بره
وقت هایی که فکر می کنی برگردم یا نه ؟
وقت هایی احساس می کنی داری یخ می زنی ولی دمای هوا 32 درجه اس
وقت هایی که جواب همه ی سوالات خودتو می دونی ولی آرزو می کنی کاش نمی دونستی
وقت هایی که می دونی نمی شه ولی گیر دادی :" اگر شد ! "
وقت هایی که دوست داری سرت رو بزاری و اونقدر دور بشی که کسی تو رو نشناسه
وقت هایی که همین جوری میایو اراجیفی رو تو وبت می نویسی .... یعنی زندگی ، یعنی
زنده ای و می تونی نفس بکشی ، دنیا رو تغییر بدی و بعدش دوباره ...