تمام تلاشم این بود که دانش آموزام رو فراموش نکنم حتی اگه اسمشون رو فراموش کردم حداقل شکلشون رو بدونم و بدونم چه کلاسی و چه دوره ای بودن ، یعنی فرار از سرنوشتِ روتین معلمی ( یا هر شغل دیگه ای... ) می خواستم متفاوت باشم ، با معلمای خودم ، با همکارام و ... هر چن وقت یه بار عکس های کلاس و سال های مختلف رو دوره می کردم تا همیشه اماده شناسایی چهره های تغییر کردشون باشم
اما امروز ، اصلا فکر کنم امروز رو گذاشته بودن " روز اثبات اینکه حضرت آقای یکانی !! شما هم یکی مثل هزاران دیگه" ، باور نمی کنید توی یه روز ، چن جای مختلف ، شاگردهایی از سال های مختلف دیدم ، نه تنها اسم و دوره شون رو یادم نبود بلکه یکیشون رو اصلا نشناختم .
آخ که تمام جونم درد گرفت از فراموشی ، حس بازنشستگی بهم دست دارد ، بیشتر آدما از اینکه یکی یهو بیاد جلو و بشناسدشون لذت می برن اما من از اینکه یکی اینجوری بیاد و منو بشناسه اما من او نه رو نشسانم احساس خستگی مفرطِ مفرطِ مفرط می کنم .
سبک سنگین کردم دیدم نمیشه ، نمیشه یه چیزهایی رو تغییر داد آدما باید فراموش کنن یا فراموش بشن مثل منی که شاگردامو فراموش کردم و معلمایی که منو فراموش کردن،پس آخر به این حرف رسیدم که "فراموشی بزرگترین نعمت هاست " . هیچ کس رو گریزی از سرنوشت نیست ، یعنی چیزی رو که روی سر هر کی بنویسن ، همونه میشه .
خوبین آقا فرود؟
ممنون از حضورتون خوشحالم کردین
منتها ببخشید که دیر جواب کامنتتون رو دادم
این روزها یه خورده گرفتارم
می رم کلاس خیاطی
موفق باشید
التماس دعا
ممنون
مامان من خیلی معلم بانمکیه ... با کثر دانش آموزاش در ارتباطه یه سریشون الان دانشجو هستن :)
+ همین که سعی کردید متفاوت باشید یعنی خیلییی قدم جلوتر از معلم های دیگه اید. معلم های دوران ما هرگز سعی هم نکردن !!!
معلمی فوق العاده اس ، مثل باغی می مونه که سالها باید بگذره تا به ثمر بشینه
معلمت مامانت باشه خیلی باحاله
ممنون