عجب موجودیه این آدم !!! ، چه دل نازک طبعی داره ، خار هم اگه یه روز گیر بفته و مظلوم بشه ، آدمی همدردش میشه ... شاید دلیلش همین آدمیته .
هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز دلم بسوزه واسه این خاره لعنتی !! ، خاری که همیشه ازش فراری بودییم ، خاری که همیشه اضافی بود و نمادی بود از طرف خدا برای آزمایش صبر گُل ، خاری که خودش رو وبال گُل کرده ، خاری که همیشه بساط دودش برپاست ، خاری که همیشه تو فکر اینه که گل بیچاره ی فلک زده ی بچه مثبت رو از راه منحرف کنه ، معتادش کنه ، نابابش کنه و آخر سر بزنه تو ملاجش و خنده ای شیطانی .. آره خاری که عقده ایه .....
دقت کردین ، همه دل می سوزونیم ، همون ملتی که منم عضوشونم ، همون ملتی که اگه یه روز اتفاقی خارِ بــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق رو می دیدی باید ده تا وکیل پایه یک می گرفتی تا ثابت کنی که فقط یه سلام علیک ساده بوده ، همون ملتی که اگه این خار نقشِ بیمارِ غیرِ مجرم ، تو یه جمعی از رفاقتت تعریف می کرد ، باید یه وانت برگه تایید شده جواب منفی آزمایش اعتیاد همراهت می بود تا خودت رو تبرئه کنی ، همون ملتی که : خار کثیف ..
حالا اگه همین خار نابابِ ایدزیِ بـــــــــــــــــــــــــوق ، اتفاقی زیر یه پل یا توی توالت یه مسجد بین راهی ، قلبش ایرور Empty!! بده ، ملت ( به انضمام من ) دلسوز میشیم و از روزهای رفاقت (نداشته امان ) می گیم از رفاقت هایی که در حق هم کردین و بر حسب مد روز ، از آخرین ملاقاتمون میگیم که معمولا کلمه "توالت" و "زیر" رو از مکان های مورد نظر بالا خذف می کنیم ، از ایمانش می گیم ، از مردانگیش ، از اینکه سوخت و کسی رو نسوزوند ، از این فدای برادر ، خواهر ، پدر یا مادرِ بی لیاقتش شده ، دیگه واژه سخــیفِ " کثیف" رو از ادامه اسمش بر می داریم و از قامت رشیدش تعریف می کنیم ، از اینکه هیچوقت حاضر نشد صدقه قبول کنه ، از اینکه معتادش کردن ، صرف فعل ها هم تغییر می کنن ، حتی فیتیله های سیگار توی خیابون هم دلیلی می شن برای گریستن بر سرنوشت دهشتناک این جوانِ بدبختِ بدشانسِ فلکزده ..
براستی عجب موجودیه این آدم !!! ... احتمالا همه ما آدم بزرگیم .
" راستی راستی این ادم بزرگا چقدر عجیبن؟!! "
خدایا سرم داره می ترکه از این همه دروغ .......
من معلمم یه معلم که همین روزها باید توی یه آتیش سوزی بسوزه یا جنازه سوخته شده شاگرداش رو رو دستاش بگیره ....
چرا این قدر دروغ می گید ؟!
خیلی چیزها تو ذهنم بود که بنویسم اما ....
فقط همین که تو رو خدا ما چی فرض کردین ..
مگه این اولین باری که دانش اموزان توی اتیش می سوزن ؟! از همه مدارسی که من میشناسم 90 درصدشون بخاری نفتی دارن ؟ بخاری نفتی که ساخت دهه ی شصت یا هفتادن .
شما رو به جان هرکی دوس دارین دروغ نگید ، ما هیچی نمی خوایم فقط دروغ نگید ..
جناب آقای وزیر شما که اینقدر وضع مالیتون خوبه چرا تمام مدارس ما مجبورن هزینه سوخت زمستونی رو از دانش آموزان بگیرن ؟! چرا سرانه مدارس رو نمی دید ؟!
چرا دختر شما توی مدرسه ما نیست ؟!
جناب حاجی بابایی اگر شما به جای تهران در پیرانشهر بودید اگر به راستی گذشتگان برای شما نام شیونستان را گذاشته بودند باز این گونه می خندید ؟
سوختــــــــــــــــــــــــم خدایا !!! خدایا سوختـــــــــــــــــــــــــــــــــــــم !!!
نه حرف از گرانی زد و نه حرف بدبختی زندگی و نه حتی شکایت از اینکه 50 ساله این شغل رو ادامه میده و بازنشستگی ای در کار نیست . چیزهایی که همیشه می گفت ، همیشه می گفت با همین شلغم وباقله فروشی بچه هاش رو دانشگاه فرستاده ، از اینکه اگه جنگی نبود و آوارگی نبود ، دنیای کوچیکش چجوری بود؟!! .... نه !! .... از هیچکدوم نگفت . ناراحتی مام از اونجاست که امشب از روزهای بچگی اش گفت از اینکه زمان هفت ، هشت سالگی هر روز صبح ، فرنی رو از دست فرنی فروش شهرشون می خورده کسی که هر روز یه کاسه ی بزرگ ، متفاوت از همه کاسه ها ، فقط و فقط برای خالوی ما کنار میذاشته ؛ به قیمت 2 ریال !!! و با چه حسرتی اونجای داستان رو تعریف می کرد که فرنی فروش ازش پرسیده : " پسرم تابستون که من فرنی ندارم ، چیکار می کنی ؟! " که خالوی ما ساده ی ساده جواب داده : " بستنی می خورم " . همین یه جمله اشک رو تو چشاش جمع کرده بود ولی خیابون سرد و شب تاریک نمی ذاشت اشکش بیرون بیفته .
نگران شدیم ، آره نگران شدیم از اینکه مثل همیشه نبود ، خیلی ها رو دیدم که وقتی سالها بر می گردن عقب و خاطرات خاک خورده رو مرور می کنن ، معقهومش فقط یه معنی داره اینکه بار و بندیل دنیا رو بستن و منتظر ........
هیچ وقت فکرش رو نمی کرد که یه روزی از این که خالو بمیره ناراحت بشم ، هیچ وقت فکر نمی کردم اصلا یه روز به وجود خالو فکر کنم چه برسه به مرگش .. . بعضی ها اینجورین مرگشون رو از قبل خبر می دن ، وقتی از بچه گی هاشون حرف می زنن ؛ و قتی که بعد 70 ، 80 سال از پدر و مادرشون حرف می زنن از بچگی ها و از ...... مثل مادربزرگم ؛ این اواخر یاد مادرش افتاده بود هر روز از بچگی هاش می گفت ، حتی گاهی اوقات طوری تعریف می کرد که انگار همه ادم های مرحوم تو خاطراتش الآن توی همون سن حی و حاظرن .... خدا رحمتش کنه .
اما خالوی ما ، خالوی پیر ما ، خالوی پیر همه ی شهر ما ، خالوی پیر همه بچگی های ما ، همه روزهایی که باقه و شلغم هات رو می خوردین از زمانی که گوشت اینقدر سنگین نبود ، زمانی که هنوز اونقدر کوچیک بودیم که به زور روی پنجه هامون وای می ایستادیم تا قدمون به چرخ بالقه ات برسه ، خالوی پیر همه ی خاطراتِ رفاقت های ما ...
یادته خالو !! ؟ هر وقت یکی از رفقا یه مدت از شهر دور می افتاد ، سربازی ، دانشگاه و .... اولین کاری که بعد برگشتن می کردن باقله ی خالو بود . خالو گران می فروختی اما طعم دستت گران تر از همه چیزهای دنیاس ، خالو !!! شهر ما روزی رو بدون تو به خاطر نمیاره !!
خالو !!! امروز فهمیدم ،
اونقدر بودنت همیشه گی بود که یه روز نبودنت رو همه شهر می فهمن ،
خالو !! از دوستی بگم که بعد از کلی سال تو یه شهر دور ، دوباره دیدم ، از تو می پرسیدن !! از باقله های تو !! نمی فهمیدم چرا باید براشون مهم باشی ...
مهمی خالو ، نه برای من ؛ نه برای همسن های من ؛ برای تمام بچه های این پنجاه سال
خالو !! دوست دارم ، خالو عکس بالا مسیر نگاهته ، وقتی خسته می شدی و با آسمون نگاه می کردی ، این درختا که پنجاه سال زیرشون وایسادی ، همیشه بوی تو رو دارن .