چند روز پیش از کنار دکه روزنامه فروشی که رد شدم چشمم به روزنامه همشهری افتاد گوشه بالا نوشته شده بود ضمیمه ؛؛ دوچرخه و سه چرخه ؛؛ .... ناخودآگاه یاد روزهای مدرسه خودم افتادم ابتدایی بودم که به لطف پدر و روزنامه خوانی هر روزه اش ما را هم روزنامه خوان کرد . اوایل روزنامه ها فقط عکس هاشو نگاه می کردم بعد از اینکه الفبا رو یاد گرفت توی روزنامه دور حروفی که میشناختم خط می کشیدم . وقتی که خواندن رو کامل یاد گرفتم شروع کردم به خواندن اما هیچی به دردم نمی خورد یا بهتر بگم چیزی نمی فهمیدم ... استراتژی ... اصلا بلد نبودم تلفظ کنم یا یه چیز جالب توی همین روزنامه خوانی !!! با کلمه ای برخورد کردم ؛؛ خاور دور ؛؛ نمی دونستم یعنی چی ؟ باورش سخته ولی تا چند سال بعد از اون ماجرا فکر می کردم :: خاور دور :: یه نوع ماشین سنگین جدیده !!!!!
تا اینجا رسیدیم که سال اول ابتدایی چی شد اما نمی دونم سال دوم یا سوم ابتدایی بودم که یه روز توی روزنامه های پدر یه بچه روزنامه دیدم که عکس یه گل آفتابگردان روش بود اولش اندازه اش منو جذب کرد ؛ تا اون روز ؛ روزنامه ی کوچلو ندیده بودم وقتی روزنامه رو ورق زدم دیدم عکس هاش رو بیشتر از بقیه عکس ها ی روزنامه دوست دارم و جالبتر اینکه همه کلماتش رو می فهمم .... و از همه اینها جالبتر اون روز یاد گرفتم جدول کلمات متقاطع رو چطوری حل کنم و اولین جدول عمرم رو همون روز حل کردم .
این اولین شماره ضمیمه آفتابگردان روزنامه همشهری بود . از اون روز به بعد پدرم بیچاره شد !!! فکرشو بکنبن روزهای پنج شنبه اگه بدون روزنامه همشهری می اومد خونه چی میشد ؟! یه بار یادم هست به خاطر خرید روزنامه فقط و فقط برای من ؛ ده هزارتومان جریمه شده بود !!! حالا یه تخمین بزنین سال ۷۴ یا ۷۵ بود و قیمت روزنامه همشهری همش ۱۰ تومان بوده !!!
بعضی چیزها برام فراموش نشدنیه سال ۷۶ وقتی شبکه دو هرشب محاکمه کرباسچی رو پخش می کرد شبکه یک فیلمی پخش می کرد اسمش رو یاد نمیاد فکر کنم :: تابستان به یادماندنی یا ... ؛؛ بود ولی داستانش در مورد یه بسیجی به نام سعید کرامتی بود که بدون اجازه پدر ومادرش رفته بود جبهه الان برام درکش سخته که چرا منی که اون موقع یه بچه ۸ یا ۹ ساله بودم پای شبکه دو وجریان محاکمه می نشستم ............. اون موقه نه کرباسچی رو می شناختم و نه علاقه به اینها داشتم فقط می خواستم ببینم سر روزنامه من چی میاد . چراکه روزنامه همشهری متلعق به شهرداری تهرانه و همین آقای کرباسچی که اون موقع شهردار تهران بود و پشت میز محاکمه نشسته ؛ اولین مدیر عامل این روزنامه وزین بود.
هیچی دیگه ... قضیه با تغییرات زیادی در شهرداری تهران تمام شد از جمله این تغییرات حذف ضمیمه آفتابگردان بود . بزرگترین ضربه روحی رو من و خیلی های دیگه ای مثل من دیدن ......... خیلی دردناکه ..... روزنامه ای که فقط برای من و نسل من چاپ میشد دیگه نبود ...
بگذریم بعدها بعد از آفتابگردان روزنامه های زیادی رو پیدا کردم که ضمیمه کودک و نوجوان داشتن مثل قدس ؛ کیهان ؛ نوروز و ... اما باز هم همون ماجرا .
از میون روزنامه های بالا هیچ وقت ضمیمه سیب ( مخصوص کودک ونوجوان ) روزنامه نوروز رو فراموش نمی کنم و عکس صمیمانه ای اعضای تحریریه ؛؛سیب؛؛ به مناسبت اولین جشن تولد سیب گرفته بودند هنوز توی ذهنم هست روی پلکان ورودی ساختمان روزنامه و روی نرده پله ها نشسته بودند که چند ماهی بعد از اون کل روزنامه توقیف شد .
((فکر کنم نحسی از من بود به هر روزنامه ای علاقه پیدا می کردم آخرش ... !!!!! ))
سال ها بعد روزنامه همشهری فهمید که ضمیمه کودکان و نوجوانان خیلی مهمه و ضروری اما برای من دیگه دیر شده بود و نه من و نسل من کودک و نوجوان بودن و نه .....
برای ان مطلب هرچی توی این اینترنت بی مکان گشتم نتونستم تصویری از آفتابگردان پیدا کنم حتی توی آرشیو خود روزنامه همشهری ... !!
آخرش اینکه از تمام کسانی که برای من ونسل من تلاش کردن و زحمت کشیدن خصوصا هیئت تحریه روزنامه های آفتابگردان ( همشهری ) و سیب (نوروز) سپاسگزاری کنم و بگم چه شما الان زنده باشید چه خدایی نکرده .... یا چه ایران هستید یا نیستید چه ... چه .... ؛ شما چیزی رو ساختید و خلق کردید که تا ابدیت جزئی از وجود و هویت من نوجوان دیروز ایرانی است . البته کسان زیادی برای من و نسل من تلاش کردن که از اون ها سازندگان برنامه ؛؛ زیزیگلو ؛؛ (به کارگردانی خانم خنده رو و محبوب نسل من یعنی مرضیه برومند ) بود که با وجو د کارتون های زیبای خارجی ثابت کردن هنر ایرانی اگر چه امکاناتش کمه اما با همین هم می تونه خاطره ها رو خلق کنه..
ممممممممممممممنننننننننننننننووووووووووووووونننننننننننننننننننننن که نشستید و خوندید و غصه خوردید و ...
امشب سه شنبه باز هم روی موج نجومی دیگه ...
این بار در مورد رصدخانه های ایران . موضوعی جالبه چراکه باید ببینیم اساسی ترین وسیله برای راهیابی به دانش پیشرفته نجومی در کشور ما در چه وضعیه ؟ اصلا چندا رصد خانه داریم ؟
کجا؟ کی ساخته شدن ؟ و ...
اول باید از تمام دوستانی که بابت پست قبلی نظر دادن تشکر کنم .
قبل از اینکه بریم سراغ ماجرا که اصلا چی بوده بزارین ماجرایی که شبیه همین بود را براتون تعریف کنیم . چند سال پیش شاگردی داشتم که وضع مالیش بسیار ضعیف بود ( یعنی واقعا فقط و فقط شکمش سیر می شد ... باور کنید همچین کسایی هم تو مملکت ما هستن..... ) البته اون مدرسه رو من تا حالا نرفته بودم و آشنایی چندانی با دانش آموزانش نداشتم .
چند ماهی که از سال تحصیلی گذشت و بعد از چندتا آزمون کلاسی متوجه شدم که این علی (اسمش درست یادم نمیاد اما بزاریم همون علی باشه ..) نمره هایی که می گیره خیلی افتضاس ... فکرشو بکنبن از ۲۰ بگیری ۲۵/۰ !!! . خب منم باهاش صحبت کردم چرا درس نمی خونی ؟ هیچی نمی گفت . فرستادمش پیش مدیر که خانواده اش رو بیاره که ببینیم مشکلش چیه ؟
چند روز بعد که همون مدرسه درس داشتم جریان رو فراموش کرده بودم .. خب این عادیه که خانواده اش بیان و در جریان تحصیل فرزندشون قرار بگیرن... و بعد هم تغییری محسوسی توی نمره های دانش آموزان رخ میده .... جالبه؟! .... .
اون روز یکی از دبیران که به اندازه سن من تجربه تدریس داشت ازم پرسید که علی رو من فرستادم دره دفتر و منم تاییید کردم یکی از دانش آموزان رو فرستاد تا علی رو بیاره . منم از مدیر جویا شدم که این علی بیچاره ما والدینش رو اورده یا نه ؟! .دیدم دبیری که ازم درباره علی پرسیده بود گفت : یه خورده صبر کن.
چند دقیق بعد علی رو کف بسته آوردن پشت در دفتر ... . آقای مدیر برام توضیح داد که وضع مالی این علی بیچاره ماخیلی افتضا ست تازه فهمیدم که علی خودش و پدر و برادر کوچکترش همگی از صبح تا شب از این کسانی هستن که دور شهر راه می افتن و ضایعات نان و آهن و .... اینها رو جمع می کنن ..( یا اصطلاحا همون نمکی ..) و حتی هزینه کتاب و دفترو قلمش هم معلمای مدرسه پرداخت می کنن .
فکرشو بکنین که چقدر جا خوردم !!! واقعا حس بدی داشتم حس خیلی خیلی بدی چرا این بیچاره رو انداختم بیرون ؟ چرا اینکارو باهاش کردم ؟!! عذاب وجدان داشت تمام بدنمو می خورد .. منی که تا وقتی وارد انشگاه شدم یادم نمیاد یه روز هم کارده باشم چرا باید انتظار داشته باشم علی بیچاره که تا مدرسه تموم میشه خونه نمیره و گاریش رو از سرایدار مهربان مدرسه پس میگیره و میره دنبال زندگی ....... !!!
حالا اینکه چرا کمیته امداد حاضر نشده این خانواده رو زیر پوشش خودش ببره فقط به خاط اینکه پدر خانواده سالمه و می تونه کار کنه واقعا ناراحت کننده بود . مدیر مدرسه داشت توضیح میداد که چطوری یقه مسئول کمیته امداد رو گرفته و باهاش درگیر شده سر همین قضیه هم توبیخی گرفته ... انصافا هم عصبانی بودم هم حسابی گیج شده بودم .
میخواستم برم و از علی بیچاره معذرت خواهی کنم .. خیلی داغون شده بودم. وقتی از فکر بیرون اومدم دیدم همه ی دبیران رفتن سر کلاس و فقط من بودم و مدیر و آقای ... که فرستاده بودن علی رو بیارن .
آقای ... علی اورد توی دفتر و گفت چرا درس نمی خونی ؟ ...
چرا حرف گوش نمی دی ؟ میخوای فردا بیچاره بشی ؟ مثل .... ؟ ( و از این حرف ها )
بعد دیدم یه کابلی دستش گرفته و داره علی رو کتک میزنه . خیلی درد آور بود نمی دونستم چیکار کنم بازم عذاب وجدان داشت منو میخورد رفتم جلو دست آقای ... رو گرفتم که نزنه تا حالا نه خودم کسی رو تنبیه کرده بودم نه دیده بودم کسی رو تنبیه کنن .
اما آقای ... ازم خواست کمی صبر کنم وای که چقدر ناراحت بودم . هی به خودم می گفتم چرا اومدم این شغل رو انتخاب کردم ؟ این بیچاره داره به خاطر من کتک می خوره.. !! گناه داره !! .
وقتی کار آقای .... تموم شده علی حسابی گریه می کرد از ترس میخکوب شده بود .آقای ... رو به علی کرد و گفت :؛وای به حالت اگه یکبار دیگه آقای یکانی از دستت شاکی باشه اگه این بار کم بگیری پوستتو می کنم ....؛؛
علی بلند شدو لنگان لنگان و درحالی که بادست پاهاشو می مالید از اتاق بیرون رفت.
حس هیچ کاری و نداشتم هم از دست خودم عصبانی بودم هم از آقای ... هم از مدیر....... هم از دنیا.... هم از .... کلا نمی تونستن برم سرکلاس همون جا نشستم و داشتم خود خوری می کردم ..
دیدم آقای ... درحالی که کتشو می پوشید اومد کنارم نشست نگاهی انداخت و گفت چند سال سابقه داری ؟ با خودم گفتم چی می پرسه این یزید..!!! با بی حوصلگی جواب دادم ۴ سال .. خنده ای کرد و گفت پس حسابی کار داری!!!!!! نفهمیدم چی گفت . ازم خواست باهاش برم بیرون توی حیاط نیم ساعت بعد وقتی اومدم برم سر کلاس باور نمی کنید چقدر تغییر کرده بودم با اینکه هنوز با کار که او با علی کرده بود کنار نیومده بودم اما حالا بعد از صحبت های اقای .. که حاصل ۲۷ سال سابقه تدریس بود خیلی چیز ها رو فهمیدم اینکه همیشه نمیشه دنیا رو اونجوری که همه می بینن دید .
توی اون نمی ساعت آقای ... برام توضیح داد که همیشه باید به یاد داشته باشی همه جامعه یکجور نیست همیشه نابرابری هست اما چه جوری باید این نابرابری رو در نظر بگیری .
یاد حرفهاش افتادم می گفت :
یه دانش آموز برای درس خواندن انگیزه می خواد اکثر بچه این انگیزه رو از خانواده می گیرن خانواده ای که زندگی رو براشون فراهم میکنه . این بچه می خواد فردا به درد جامعه اش بخوره باید براش انگیزه سازی کنی .. فردا باید توی جامعه نقشی رو بگیری و البته سوادش رو هم داشته باشه که کسی نیاد سرش کلاه بزاره !! حقشو بخوره مثلا همین علی خودمون ..
خودش داره برای خوذش کاره می کنه پول در میاره .. حتما تا حالا دیدی که هیچ انگیزه ای برای درس خواندن نداره چرا چون فکر می کنه که فردا درس و مدرسه و دانشگاه شکمشو سیر نمی کنه .. درد گرسنگی رو چشیده .. تازه اگه با پدرومادرش هم حرف بزنی اوناهم حرف های علی رو تایید می کننن کاری که ما سال گذشته کردیم .... پدرش می گفت :: برادرزاده خودم ۴ سال تمام تو تهران دانشجو بوده حالا هیچ کاری هم نداره و نمی خواد وردست پدرش هم کارکنه .. خجالت می کشه ..؟!! ::
حالا چطور انتظار داری علی درسشو بخونه !! گاهی اوقات باید انگیزه رو جور دیگری بهش منتقل کنی ؟!! تنبیه بدنی !! .. آره دیگه .. فکرشو بکن اگه فردا وضع کشورمون بهتر بشه ... اوضاع اقتصادی تغییر کنه ... همین علی از دستت شاکی نمشیه که بگه .. چرا منو وادار نکردی درس بخونم ... یا نه اصلا فرض کنیم دنیا همین طوری پیش بره خب یه علی باسواد بهتره یا یه علی که هر کی بیاد بزنه تو سرش ..::::
از او روز به بعد علی تا نمره ۱۰ پیشرفت کرد اما دیگه بالاتر نمی اومد ... منم تازه فهمیدم تجربه یعنی چی ؟
و از همه جالبتر اینکه همون سال روز معلم علی یه کادو برای آقای ... آورده بود
حالا عکس العمل آقای ... جالبتر افتاده بود دنبال علی که گوششو بگیره که چرا پولتو اینجوری بیخودی خرج کردی ....
امیدوارم علی و آقای ... هرجا باشن شاد و سربلند زندگی کنن و علی قصه ما هم زندگی روشو بتونه بسازه و علی های دیگه هم بتونن مثل همه بچه های دنیا زندگی کنن نه فقط نفس بکشن ... زندگی کنن !!!
ازین ماجراها خیلی اتفاق می افته ...................
امیدوارم منظورم رو رسونده باشم هرچند که از ادبیات و نوشت هیچی نمی دونم .
داستان این شعر بر میگرده به چند روز پیش و دیدار یه دوست قدیمی و یاد خاطرات گذشته ...... که یهو اینو رو کرد .
حالا این شعر رو یکی اساتید به این دوستمان داده بود و ما هم شاعرشو نمی شناسیم . اینجا گذاشتیم امیدواریم این بزرگواری که شعر رو گفتن مارو حلال کنن.
در ضمن شعر و حتما تا آخر بخونید و نکته اخر اینکه برگه ای شعر روش نوشته شده خیلی داغون بود منم شعرو همونجوری که بو نوشتم تا امانت رعایت بشه .
**********************************************
**************************************
احمدک
معلم چو امد به ناگه ، کلاس ، فروخفته خاموش شد
سخنان ناگفته ی کودکان ، به لب نارسیده ، فراموش شد
معلم زکار مداوم مُدام ، غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب ، جوانی از او رخت بسته بود
سکوت ِ کلاس غم آلود را ، صدای درشت معلم شکست
زجا احمدک جست و بندِ دلش ، بدین بی خبر بانگ ناگه شکست
بیا احمدک ! ، درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت ؟!
ولی احدک درس ناخوانده بود ، بجز آنچه دیروز آنجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم ، خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش ، بروی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت :" بنی آدم اعضای یکدیگرند "
وجودش به یکباره فریاد زد :" که در افرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنجبر مردمان ، زبان دلش گفت بی اختیار
چو عضوی به درد اورد روزگار ، دگر عضو ها را نماند قرار
تو کز ، تو کز، تو کژ ... ، وای یادش نبود ، همچنان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم به پایین بیفکند و خاموش شد
اعماق مغزش به جز درد و رنج ، نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه ، او ، خاطرش نمی داد جز آن پیامِ دگر
ز چشم معلم شراری جهید ، نماینده ی آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت ، غضبی درخشید در چشم او
چرا احمدک کودنِ بی شعور ، معلم بگفتا به لحن گران
نخواندی چنین درس آسان ، بگو ، مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد ، خدایا چه می گوید اموزگار
نمی بیند آیا که در این میان بُوَد فرق بین دارا و ندار
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند ؟! به شعری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او و آنکس که بی حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا چنین پر ز لب گفت با قلب پاک
که آنها به دامان مادر خوشند ، و من بی وجودش نهم سر به خاک
آنها جز از روی مهر و خوشی ، نگفته تا کنون یک سخن
ندارد به جز خورد و خواب ، به مال پدر تکیه دارند و من
از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از ان درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار ، ببین دست پینه بسته ام شاهد است
سخن های او را معلم برید ، هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان ، نژند و ستم دیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین ، که این پاک قلب ، پر از کینه است
به من چه که مادر زکف داده ای ؟ به من چه دستت پر از پینه است
یکی پیش ناظم رود با شتاب به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ، ز چوبی که بهتر کتک آورد
دل احمد ازرده و ریش گشت ، چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سویی جهید ، بیاد آمدش شعر سعدی و گفت :
ببین ، یادم آمد دمی صبر کن ، تامل خدارا ، تامل دمی
تو کز محنت دیگران بی غمی ، نشاید نامت نهند آدمی
********************************************
**************************************
و اما بر خلاف بیشتر کسانی که این شعر ور می خوانن به نظر من معلم داستان ما بسیار با تجربه بودن حالا چرا ؟! جوابشو بزارین پست بعدی 0 نه اینکه قیاقفه ی کارشناس به خودم بگیرم نه به خدا !!! فقط چون خودم معلمم و کشور ما هم پره از فقر ..... یه چیزهایی هست که من دیدم و شاید شما ندیده باشید . ... بعضی چیزها رو فقط فقط باید دید تاآدم بینه که چی درسته یا چی نادرست ... و گاهی اوقات تصمیم گیری خیلی خیلی خیلی مشکل میشه .... )
حالا نظر شما چیه ؟ خوشحال میشم بدونم
تصویر زیر زمانی را نشان میده که ماه درست بین خورشید و مدار گردش SDO (رصدخانه خورشیدی ناسا ) در حال گذر بوده . یک خورشید گرفتگی جالب ... !!
این تصویر در 7اکتبر 2010 ( 15 مهرماه 1389) گرفته شده. تصویر خیلی خیلی زیباست اما نکته جالب اینکه بشینیم فکر کنیم ما روز 15 مهرماه ، که پنجشنبه اس چیکار می کردیم ... حالا همون موقع حدودا 35000 کیلومری بالای سر ما چه خبر بوده !!! یکی داشته عکس یادگاری لود می کردن .... اینه که میگن ابر و مه و خورشید در کارند.........همینه !!!
اگر خواستید در مورد رصدخانه خورشیدی ناسا بیشتر بدونید می تونید مقاله "ناسا رصدخانه خورشیدی سولار داینامیک را در مدار قرار داد."" رو از وبسایت آسمان پارس بخونید .
امروز یه اتفاقی برای یکی از دوستام افتاد یه افتاق خیلی خیلی خیلی خیلی زشت واقعا نمیشه درک کرد که بعضی از مردم چه طور به خودشون اجازه می دن به بقیه توهین کنن یا چرا خودشونو از بقیه بالاتر می گیرن .این مملکت ما اینقدر ندید بدید داره که نمیشه حساب کرد .. گداهایی که تا به جایی می رسن خودشون می کنن پولدارتین آدم دنیا و خیلی راحت گذشته شون رو فراموش می کنن ...
اما از همه اینها مهمتر اینکه بلاخره فهمیدم که آدمی که پول نداره هیچی نداره !! به خدا هیچی نداره .. همیشه مریضه . همیشه بدبخته همیشه باید کفرش در بیاد . نه دین درستی داره نه ایمان حسابی یعنی نمیتونه داشته باشه . هیچ کس نمی تونه خلافشو ثابت کنه ( شایدم بتونه اما بد جور ناراحتم !!!).......... من تا امروز خودم اینجوری فکر می کردم اما امروز همه چی برام روشن شده . دیگه نمی خوام شعار بدم می خوام واقعیت رو بگم ... مطمئن باشید اگه میخوان زندگی خوبی داشته باشین یا بهتر بگم اگه بخواین زندگی کنین ولی پول نداشته باشی ........ هیچی نیستی جز یه حقارت یه نفرت.
به نظر من اگه یه روز بی پول بشم قبل از این که اینقدر حقیرم کنن خودمو می کشم ...........
*****************************************************************
*****************************************************************
*****************************************************************
حرف دقیقه ۹۳ (۲۹مهرماه ۱۳۸۹)
اینکه وقتی این مطلب رو نوشتم تو نوشته مشخصه اما چیزی که خودم هم فراموش کرده بودم رو نسرین یادآوری کرد حالا گفته های این دوست عزیز رو که تو نظرات گذاشته بودم به عنوان دقیقه ۹۳ اینجا میزارم ( از نسرین هم ممنونم )
***********************
سلام خوبی؟
اوه اوه چقده حالت بهم ریختس!!! چه خبره؟؟؟
این حرفت شده واقعیت تلخه زندگیمون : بی پولی=بری بمیری سنگین تری
فقط فقط باید سرتو بگیری طرف اون بالایی /حواست این پایینا باشه کم میاری
شما که ازما بزرگتری و داناتر
اولشه سخت نگیر عادت کنی به نفعته
خوب باش
یاحق
*************************
اصلا حس خوبی ندارم ..
دیروز حسابی حالم گرفته بود نمی دونم چرا .. فقط یاد خاطره های گذشته افتاد.. همه اش تقصیر این ... لعنتی بود . شاد و شنگول از خونه تلپیدیم مدرسه مثل همیشه . اما ظهری حسابی حسابی حالم گرفت .. یکی از دوستان قدیمی رو دیدم خسته ی خسته ی خسته و سگی ... گوشه دیوار داشت سیگار رو می مکید واقعا نمی کشید فقط می مکید !!!!!!!
نگاهش نگران بود .. با خودم گفتم خدایا یعنی این همون ... نه! نباید باشه خیلی چشماش سرد بود لبهاش زغالی زغالی انگار با ماژیک رنگش زده باشی .. آخه چرا ؟! چرا باید اینجوری بشه مگه تو نباید الان دانشگاه باشی ...
این مواد لعنتی چی داره ؟! چه جوری ؟!
فقط همین .. روزای گذشته هیچی ندارن ؟!! هیچی ...؟! هیچی ؟!