یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

بعد مدتها مث اینکه آدم یه چیزی رو یه جایی گذاشته باشه همیشه بر میگرده یه موقع زودتر یه موقع دیرتر .

اینجا مامن همه ی روزای خوبه ، پناهگاه روزای دلتنگی و بازگشت و مرور خاطرات قدیمی  خاطراتی که تا ابد هستن بعضیاشون تاثیرگذار و خیلی هاشون فقط خاطره ان.

به هر حال دلتنگی حس خیلی خوبیه امیدوارم همه ی آدم ها بتونن لذتش رو درک کنن. از سر دلتنگی و بیکاری پیگیر تمام لینک های وبلاگم شدم ، غیر از یکی از دوستان بقیه همه نیستن ، یعنی هستن ولی نزدیکترین پست هاشون مربوط به حدودا یه سال پیش میشه ، می دونم که اونها هم گاهی وقتا بر می گردن سری به وبلاگشون می زنن اما دیگه حس نوشتن رو ندارم مث خود من .

خیلی ساده این چند سال گذشت همه پیر شدیم یا درست تر بگم یه آدم های دیگه ایی شدم و قطعا پخته تر و فهمیده تر .

امیدوارم همه ی دوستای وبلاگیم خوشحال و خوشبخت باشن مخصوصا "تا ناکجا  آباد" که کلی عاشق 28 بود، وقتی از تن رفت ،  حتی ما را قابل یه خداحافظی ساده ندونست .

دم همه تون گرم بچه ها

آیینه دورغ می گوید ؟



رو می کنم به آینه ، رو به خودم داد می زنم
ببین چقدر حقیر شده، اوجِ بلندِ بودنم

رو می کنم به آینه، من جای آینه می شکنم
رو به خودم داد می زنم، این آینه ست ؟ یا که منم ؟!

من و ما کم شده ایم ، خسته از هم شده ایم
بنده ی خاک،خاکِ ناپاک ، خالی از معنای آدم شده ایم

دنیا همون بوده و هست ، حقارت از ما و منه
وگرنه پیش کائنات ، زمین مثل یه اَرزَنِ

زمین بزرگ و باز نیست، دنیای رمز و راز نیست
به هر طرف رو می کنم ، راهِ رهایی باز نیست

دنیا کوچیکتر از اونِ ، که ما تصور می کنیم
فقط با یک عکس بزرگ ، چشمامونو پُر می کنیم

به روزِ ما چی اومده ، من و تو خیلی کم شدیم

پاییز چقدر سنگینی داشت ؟، که مثل ساحل خم شدیم !


(( اردلان سرفراز )) 


؟

فکر کنم توی تموم دنیا ، این مملکت تنها جاییه که وقتی ازت می پرسن شغلت چیه ؟

باید مثل یه مجرج جنایتکار  سرت رو بندازی پایین و با خــــجالت تموم  بگی " من یه معلمم "

جدا ، حالمون خوبه ؟؟؟!


آره دقیقا ..

دقیقا یه روزهایی  هستن که از روزهای دیگه سخت تره ...

دقیقا یه آدم هایی هستن که  از آدم های دیگه سخت ترن ...

دقیقا یه روزهایی  هستن که فکرمی کنی قراره  بدترین باشه  ، اما یهویی میشه بهترین روز زندگیت ...

دقیقا یه روزهایی هستن  که با هزار امید و آرزو شروعشون می کنی ،اما یهویی بدترین روز زندگیت می شن ...

آره دقیقا؛ به قول یه ناشناس :

گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه  ، دیوانه کننده ترین حس دنیاست


برای گذشته هام


شاید بهتر بود بگم برای دلتنگی هام .

این روزا حس روزهای خیلی خیلی رفته رو دارم خیلی از احساسات عجیب سال های پیش رو دارم . شاید دوست دارم برگشت به عقب کنم ، برگردم همون سال های گذشته  که آرزوی سریع رفتنشون رو داشتم .

دقیقا " بی تو در تقدیرِ مردابه دلم " . همین چن روز پیش بود که یکی از آهنگ های مروحوم منوچهر طاهر زاده رو بعد از سال ها شنیدم همون حس غربتی رو که همون سال ها داشت ، هنوزم داره ، دقیقا پانزده سال پیش .

"تو بیا که آخرین برگ منی " . آدما اینجوری پیر می شن . زمانی که بر می گردن و به عقبشو نگاه می کنن و همه اش دنبال بهونه هایی برای زنده کردن همون خاطرات می گردن .

" وقتی شب می رسه مثله یه همزاد پیر " .

اگه دوست داشتین دانلودش کنین همین جاست : کودکانه - منوچهر طاهرزاده


باز همون نیکت



همه چی هست ..

نیمکتی که دیگه کسی روش نمیشینه ، درخت هایی که حالا دیگه مرتب شدن و تمیز ، چمنی که حالا دیگه یکدست شده و لکه لکه نیست ، دقیقا همه چی فراهمه ، حتی روزنامه محبوبم ، حالا مدت هاست داره دوباره منتشر میشه ، مرتب تر با مطالب وسوسه انگیز تر اما یه چیزی جا مونده ، چیزی که باید باشه تا همه ی اینا باشن ، چیزی که نیاز به  "وای فای"  نداره ، نیاز به "شارژ"  نداره چیزی که باید بخواد تا بشه ،

یه آدم کم داره .... درسته ، آدمی که من "بودم" ، چرا  "آدم " ؟ چرا  "بودم"  ؟

"آدم"  چون می تونستم بخندم ، گریه کنم ، عصبی بشم ، لعنت بفرستم و حرص بخورم .

"بودم" چون مدت هاست فقط نگاه می کنم ، خورد شدنم رو می بینم حرص نمی خورم ، موفقیتم رو می بینم خوشحال نمی شم ، حقم لگد مال می شه عصبی نمی شم ، بد می بینم  لعنت نمی فرستم

ربات شدم روبات یا رووبات  ، روزهایی که ساعت ها اینجا روی اون نیکت  داغون پلاستیکی ، می خوندم با اخم با حرص با شادی و از همه مهمتر با لبخندی از روی تحقیر  اما حالا می خونم فقط و فقط با یک نگاه ثابت .

دلیلش رو نمی دونم دقیقا ، شاید دوره ی سنی ایجاب می کنه یعنی پیر شدم قبل از اونی که فکر می کردم ، شاید شرایط اجتماعی اینجوری شده یا وضع اقتصادی اون قدر بد شده .

اما یه چیز رو مطمئنم  ، شبیه  همه ی اونهایی شدم  که روزنامه می خودنم تا شبیه اونا نشم ، می خوندم تا حافظه ی تاریخی داشته باشم  . اینو دارم اما به چه دردی می خوره حتی اونقدر حس ندارم که برم حافظه ام رو بگردم  انگار "سیستم عامل" مغزم هنوز که هنوزه روی سیستم عامل ویندوز 98 ( البته با مکمل پارسا 99) گیر کرده ، یک سرچ کوچیک تمام چیزهایی که باید ناراحتم کنه رو میاره جلو چشمم و باز نگاه ایستاده و بی ارزش ...

شاید اون موقع فکر می کردم آینده ای هست یا می شه ساخت یا حداقل اینجوری نیست ولی ...

بارها و بارها و هزاران بار شده که توی جمع دوستان نیاز به حافظه ی تاریخی من  داشتن اما خجالت می کشیدم ، خجالت می کشم ، و قطعا خجالت می کشم از اینکه به کسی امید بدم ، نه اینکه خودم نهایت امیدواریم ؟!

آی نیمکتِ هنوز شکسته ی پلاستکیِ سبز رنگ ، ای همنشین تمام روزهای خوبم ، روزهای عاشق شدنم ، روزهای شعرهای بغض آلود فروغ ،  روزهای ترس و بیم و امیدم روزهای مغرور از گذشته و نفرت از آینده یا روزهای نفرت از گذشته و امیدوار به آینده


دیروز  همون جا نشستم ، بعد سال ها ، حالا همه چی درسته ، وقت تا دلت بخواد دارم ، نداشته باشم هم چه باک ... کاش یکی بیاد جای من روی این نیکت بشینه با یه روزنامه ، یه کتاب فروغ ، کاش یکی بیاد  روی این نیمکت بشینه حتی اگه با تکه روزنامه ای روی نیکت رو پاکنه  ، کاش یکی بیاد روی این نیکمت بشینه روزنامه هم نبود اشکالی نداره ، کاش یکی از کنار این نیمکت رد بشه یه لحظه بایسته یه نگاه به این فرتوت ِ پلاستیکی بکنه و بره ، کاش