یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

یک معلم ریاضی

از همه چیز و از همه مهمتر خاطرات

نه

 

اصلا حس خوبی ندارم ..  

 دیروز حسابی حالم گرفته بود نمی دونم چرا .. فقط یاد خاطره های گذشته افتاد.. همه اش تقصیر این ... لعنتی بود . شاد و شنگول از خونه تلپیدیم مدرسه مثل همیشه . اما ظهری حسابی حسابی حالم گرفت .. یکی از دوستان قدیمی رو دیدم خسته ی خسته ی خسته و سگی ...  گوشه دیوار  داشت سیگار رو می مکید واقعا نمی کشید فقط می مکید !!!!!!! 

 نگاهش نگران بود .. با خودم  گفتم خدایا یعنی این همون ... نه! نباید باشه خیلی چشماش سرد بود لبهاش زغالی زغالی انگار با ماژیک رنگش زده باشی .. آخه چرا ؟! چرا باید اینجوری بشه مگه تو نباید الان دانشگاه باشی ... 

این مواد لعنتی چی داره ؟! چه جوری ؟! 

فقط همین .. روزای گذشته هیچی ندارن ؟!! هیچی ...؟! هیچی ؟!  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد